منذ 9 شهور

ﺯﻥﺑﯽ ﺁﺯﺍﺭ ﺗﺮﯾﻦ،ﺑﺎ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺗﺮﯾﻦ،ﺧﻮﺵ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺗﺮﯾﻦ،ﻏﯿﺮ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺗﺮﯾﻦ،ﻭ ﺑﯽ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳت !البته تا ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻻﮎ ﻧﺎﺧﻨﺶ ﺧﺸﮏ ﻧﺸﺪه.... 😂😂😅‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☔️☔️☔️🕊

منذ سنة
منذ 4 سنوات

خوابم نمی‌برد برای همین برخاستم و به پذیرایی آمدم. پشت به بخاری می‌دهم و از پنجره‌ی قدی پذیرایی بیرون را تماشا می‌کنم. بیرون باید تاریک می‌بود اما برف بی‌موقعی‌ای که باریده است دشت را سپید‌پوش کرده است برای همین سرِ درخت‌های بلند چنار در پس زمینه‌ی دشتِ سپید پیداست. بعد از دشت جاده است که در تاریکی شب پیدا نیست مگر اینکه خودرویی از آن عبور کند. گاهی یک خودرو که اغلب هم کامیون است از پشت تپه پیدا می‌شود که دو چراغ روشنش جاده را روشن می‌کند و پشت سرِ خود باز تاریکی بجا می‌گذارد. این تصویر را خیلی دوست دارم؛ عبور شب هنگام خودروهای سنگین از جاده. به راننده‌ی آن فکر می‌کنم و به آن فلاکس(فلاسک؟؟؟) چای که. کنار دستش قرار دارد شاید در فضای کابین نوای موسیقی هم در جریان باشد. او هم جاده را به وسعت نوری که از چراغ‌های خودرو ساطع می‌شود می‌بیند، کمی هم آرام می‌راند چون برف تازه آرام گرفته است. باد هوهو می‌کند و گاهی برف‌های خشک روی شیروانی را بلند کرده و در تاریکی شب از مقابل نگاهم عبور می‌دهد. یکی دومرتبه‌ی اول  می‌ترسیدم چون حرکت غباری سپید با چین و شکنی به هیات انسان، در تاریکیِ فضای بیرون این تصور را برایم ایجاد می‌کرد که گویی کسی از انتهای پذیرایی به سمت من می‌آید بی‌آنکه صدایی داشته باشد ولی آن ترس و ضربان بالای قلب بیشتر از چند ثانیه نمی‌پاید چون عقل می‌گوید چنین چیزی امکان ندارد و باید گزینه‌های تجربه شده را در نظر آورد و اینگونه متوجه‌ی باد و برف می‌شوم. بعد اما حواسم بود که به پیچش ذرات برف که پوک و سبک از لبه‌ی شیروانی به پایین سرازیر می‌شدند دقت کنم.... آن پیچش پوک که جایی در فضای بین شیروانی و بالکن ناپدید می‌شد درست مثل وهم است که می‌آید و ناگهان ناپدید می‌شود. چقدر اینجا ساکت است.... رو برمی‌گردانم به سمت دیگر پذیرایی جایی که میز غذاخوری با ده صندلی و یک بطری ودکا بر روی آن طرحی درهم ساخته، البته ودکا بودن آن را از قبل می‌دانم اگرنه فقط چیزی سیاه به هیبت یک بطری می‌بینم که بین فاصله‌ی‌ایی که دوصندلی از هم ایجاد کرده‌اند، پیداست.پشتم حسابی گرم شده و دیگر درد ندارد. انعکاس نورِ تبلت با دستم که روی کیبورد حرکت می‌کند در پای پنجره‌ی قدی پیداست.این هم مرا گاهی می‌ترساند.....بجز من که کسی اینجا ننشسته است. هدف خاصی از نوشتن این چیزها ندارم، کمی دیگر به دشت و چنارها نگاه می‌کنم و می‌روم.باز خودرویی دیگر که غرش موتورش خیلی مبهم به گوش می‌رسد و برایم دلنشین است این صدا مرا از وهم و این سکوتِ سرد می‌رهاند و به دنیای ملموسم بازمی‌گرداند. باد باعث قطع و وصل شدن برق می‌شود و با هر بار اتصالِ دوباره، صدای بوق ممتدِ دستگاه دزد‌گیر مثل کشیدن ناخن روی کاغذ اعصابم را می‌خراشد شاید هم بهتر باشد قید محافظ‌ها ی برق را بزنم و خاموششان کنم تا صبح که دوباره همه چیز روی روال می‌افتد.. دیگر می‌روم.دو و پنجاه و هفت دقیقه‌ی شب. چهار فروردین نود و نه.

منذ 4 سنوات
Bazz Logo Download

استكشف محتوى ممتع ومشوق

انضم لأكبر تجمع للمجتمعات العربية على الإنترنت واستكشف محتوى يناسب اهتماماتك

تم نسخ الرابط بنجاح تم نسخ الرابط بنجاح
لقد تم ارسال الرمز بنجاح لقد تم ارسال الرمز بنجاح